12 جولای 1961
شهید دکتر مصطفی چمران:
خدایا،خسته و وامانده ام دیگر رمقی ندارم،صبر و حوصله ام پایان یافته،زندگی در نظرم سخت و ملالت بار است.میخواهم از همه فرار کنم،میخواهم ه کنج عزلت بگریزم.اوه،دلم گرفت،در زیر بار فشار خرد شده ام.خدایا،به سوی تو می آیم و از تو کمک میخواهم.
جز تو دادرسی و پناهگاهی ندارم.بگذار فقط تو بدانی،فقط تو از ضمیر من آگاه باشی اشک دیدگان خود را به تو تسلیم میکنم.
خدایا،کمکم کن،ماه هاست که کمتر به سوی تو آمده ام،بیشتر اوقاتم برای دیگران صرف شده است.
خدایا عفوم کن.از علم و دانش و کار و کوشش از دنیا و مافیا،از همه دوستان،از معلم و مدرسه،از زمین و آسمان خسته و سیر شده ام.خدایا خوش دارم مدتی در گوشه خلوتی فقط با تو بگذرانم،فقط اشک بریزم،فقط ناله کنم و فشارها و عقده های درونی خود را خالی کنم...
3دی1393
شیدای چمران:تنها دلم بود که برایتان نوشت،این دل شکسته...
میدانید بزرگوار؟!حال این روزهای من چون شماست.یعنی خسته ام از تمام دنیای اطرافم،یعنی دل گرفته ام از این شادیها و غمها،یعنی بیزارم از این سیاهی محض که تا هرجا مینگرم آبی آسمان را نمیبیم همه جا سیاه است سیاه بی ستاره...
عزیزمن همه را گفتم تا بگویم حال دلم خراب است،خیلی خراب....
دریاب من را بزرگ مرد....
+چشمانم سیاهی میرود از خیره شدن به این کتابها و جزوه ها،ملال آور شده است سپری شدن این روزها
+دلتنگ گریه های این دوماه شده ام،کاش کاری کنی برای دلم...
هرچند،
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است...
هرچند،
اینجا برای از تو سرودن مرا کم است...
اما...
این بغض و اشک خانمان سوز امان مرا برید و طاقتم طاق شد...
این بغض و اشکی که هزاران بار متهم است به دل مردگی و افسردگی...
این بغض و اشکی که هرجا مجال خودنمایی یافت با دلشکستگی از سر عشق فرود آمد و گاه تلخی خنده خلق را به شیرینی نگاه تو و به حلاوت اشکی که تو مقتدایش بودی تاب آورد...
و حالا اینجا رازی چندساله را باید برملا شدن...
راز شیدایی به رسم تو عزیز من...
به رسم تو *چمران من*
+دلم سخت شکسته است و دل شکسته را زبانی نیست برای با تو سخن گفتن زبان دل شکسته اشک است و اشک زبانی لکنت گرفته اما قلمم را تاب و توان بیشتر است مینویسم با تو و پیشکش نمیکنم بغضم را جز به قلب تو...